دیدار یاس
بالاخره بعد از سه ماه و نیم دوری، امروز دایی جون و بابی اینا اومدن خونمون... واااای، یاس رو بعد از مهمونیشون دیگه ندیده بودیم.... بزرگ شده بود... چقدر خوش اخلاق و ناز بود.. شما همه ش میخواستی بغلش کنی... وقتی میخوابید، میگفتی نی نی رو بیدار کنید من باهاش بازی کنم... با هم رفتیم جلوی خونه تا چند تا عکس بندازیم که یاس، همراهی نکرد به خوبی... حیف که بخاطر ماه رمضون، مجبور بودن زود برگردم قم... جمعه صبح آماده رفتن شده بودن و میخواستن قبل از بیدار شدن شما، برن اما بر خلاف همیشه زود بیدار شدی و گریه، که نباید برید... ما هم مجبور شدیم ببریمت پارک اسب ها و یه کم بازی کنی تا فراموشت بشه... ...